سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سیرت

داستان پناهنده نوشته میترا الیاتی
داستان پناهنده نوشته میترا الیاتی

یکی از ما خودش را کشت. دار زد. توی حمام، تاب می‌خورد آن بالا. وسط ‌هاله بخار. پلک نمی‌زند. دهانش باز مانده بود. جوری که انگار بخواهد بگوید...
 
پناهنده
یکی از ما خودش را کشت. دار زد. توی حمام، تاب می‌خورد آن بالا. وسط ‌هاله بخار. پلک نمی‌زند. دهانش باز مانده بود. جوری که انگار بخواهد بگوید: «تف به این زندگی!»
سگک کمربند  را از حلقه در آوردیم . رد کمربند، دور گردنش را کبود کرده بود. آوردیمش پایین. سنگین شده بود. موهایش خیس بود و آشفته. بی کراوات.
کسی دوش حمام را بست. نم آب تا توی اتاق‌ها آمده بود. رنگ خاکستری موکت تیره تر شده بود. درازش کردیم زمین. هرکس چیزی می‌گفت. همه دستپاچه بودیم.
- چرا آمدیم؟
یحیی گفت: «کاش بر می‌گشتیم!»
 
 
نگاهش کردیم. از پنجره به بیرون نگاه می‌کرد. باد نمی آمد. آمبولانس آژیر نمی‌کشید. ایستاده بود کنار ساختمان کمپ.
پیرزنی که از خیابان می‌گذشت، ایستاد و خیره شد به آمبولانس. بعد خمیده و آرام رفت.
باید کاری می‌کردیم. آیینه را گرفتیم جلو دهانش. چشمانش را بستیم. دهانش باز بود. انگار بخواهد چیزی بگوید.
گفتیم: «پناهندگی نمی‌دهند.»
مترجم گفته بود: «باید برگردد»
 
کسی رفت سراغ تلفن. ملافه را کشیدیم روی صورتش. می‌خواهیم بگوییم: «آخرش کار خودت رو کردی، یحیی!»
نمی‌گوییم. انگار چیزی توی حنجره مان نمی‌گذارد حرف بزنیم.
کسی پشت سر در را می‌بندد. از پنجره خیره می‌شویم به توده‌های خاکستری ابر.
یحیی می‌گوید: «باید با آن‌ها می‌ماندیم، حتی اگر زیر یک سقف می‌مردیم»
کسی توی راهرو زارمی‌زند. چراغ گردان روی آمبولانس روشن می‌شود.
- زده به سرت پسر!
 
 
ساکش را از زیر تخت کشیده بود بیرون. خرت و پرت‌هایش روی تخت بود. مسواک و حوله و صابون و... عکس مینا میان انگشتان بلندش.
-برایش نامه بده.
- کاش این جا حیاط داشت، با یک حوض فیروزه ای. گور پدرشان با پناهندگی دادنشان.
چیزی نگفتیم.
 
سازش را همیشه می‌گذاشت کنج اتاق. یک وری، مثل گره کراواتش که هیچ وقت صاف نبود.
یکی پله‌ها را تند می‌آید بالا. بعد هم دو مامور با یک برانکار.
مترجم گفت: «بنویسید و امضایش کنید.»
 
 
ماموری که سیگار می‌کشید، ته سیگارش را می‌اندازد توی گلدان شمعدانی.
- قفل در رو شکستیم. سگک کمربند تو حلقه گیر کرده بود. یحیی اون بالا تاب می‌خورد. آب لب پر میِ‌زد از لبه وان.
این را کسی به مترجم گفته بود.
مترجم فندکش را روشن کرد و گرفت زیر سیگار مامور.
- درازش کردیم روی زمین. دهانش باز بود.
 
ماموری که سیگار نمی‌کشید، به مترجم چیزی گفت. نفهمیدیم.
وقتی بلندش کردند، بچه‌ها گفتند: «لا اله الا الله..»
 
 
ماموری که سیگار می‌کشید نگاهمان کرد، با تعجب. توی راهرو کسی ضجه زد. مترجم عقب رفت. بعد با ماموری که سیگار می‌کشید، حرف زد.
گفتیم: «کجا می‌بریدش؟»
کسی گفت: «چه کارش می‌کنید؟»
گفتیم: «بگذارید بماند همین جا.»
گفت:«سفارت خودش کارها را انجام می‌دهد.»
 
هنوز نعش یحیی روی زمین بود. با دهان باز و یقیه پیراهن که آن هم باز بود.
گفتیم: «لعنتی‌ها!»
 
عکس مینا را گذاشته بود کنار گلدان شمعدانی اش. نشسته بود کنج اتاق، ساز می‌زد. همیشه همین طور بود. وقتی دلش می‌گرفت، ساز می‌زد.
- چرا بر نمی‌گردی؟
- کاش مانده بودم.
 
دوباره کاسه ی ساز را می‌گذارد روی زانویش و پنجه میان تارها می‌کشد،‌ سرد و غمگین.
گفتیم: «ما  هم می‌آییم»
کسی آستین کتش را می‌کشد. مترجم خودش را رها می‌کند. جای دست‌ها را می‌تکاند.
گفته بودیم: «کاش ما هم مانده بودیم»
مترجم می‌گوید: «همه تان امضا کنید»
 
 
کاغذ را امضا می‌کنیم. برگه را می‌گذارد توی پوشه.
- تشریفاته، خودتان که می‌دانید.
یحیی گفته بود: «می‌دانم، آخرش همین جا می‌میریم.»
چیزی نگفته بودیم.
باز پنجه می‌کشد به سیم‌های ساز، سرد و غمگین.
 
مامور‌ها نعش یحیی را می‌گذارند توی آمبولانس، بی آن که رویش ملافه بکشند.
 
راه که می‌افتند دیگر کسی گریه نمی‌کند. باد می‌آید. کسی انگار پشت پنجره ساز می‌زند، سرد و غمگین.
شمعدانی یحیی پشت پنجره است هنوز. کنار قاب عکس مینا، که دیگر نیست. از زیر در حمام، ‌هاله بخار می‌دود روی رنگ تند کف پوش. کمربند هنوز روی صندلی است.
میترا الیاتی

نوشته شده در پنج شنبه 91/3/25ساعت 2:26 عصر توسط sareban نظرات ( ) | |


قالب وبلاگ : قالب وبلاگ

 دانلود آهنگ - قیمت خودرو - قالب وبلاگ